باد سردی میآید. بیشتر به پاییز است تا بهار. مثل همیشه سر کوچه و گرفتن تاکسی. سوار یک پراید مدل ۵-۸۴ میشوم، غیر از من کسی در ماشین نیست. انگار ملخ بذر مسافران را خورده باشد، تا مقصد دیگر کسی سوار نمیشود. هنوز دو کورس تاکسی دیگر مانده.
یک آقایی در جلو و یک خانم هم عقب ماشین نشستهاند. راننده بیرون ماشین ایستاده و دارد مسافر میزند. من، یک مرد هیکلی و یک خانم لاغر اندام عقب ماشین نشستهایم. در آخر یک ورقه نازک از من از تاکسی پیاده میشود.
حالا نوبت آخرین تاکسی است تا به محل کار برسم.وقتی میرسم میبینم همان مرد هیکلی ماشین قبلی دارد سوار میشود. کناری میایستم تا پر شود و من ماشین بعدی را سوار شوم. ماشینهای این خط معمولا پرداخت الکترونیکی کرایه دارند. غیر از دو سهتایشان بقیه خوش اخلاق و آرام هستند. این یکی هم از آن خوشاخلاقهاست هم پرداخت الکترونیکش به راه است.
رادیو ماشین روشن است و دارد یکی درمیان دروغهای شاخدار تحویل مردم میدهد. بعضی حرفهایش مثل این است که یک سیلی محکم خورده باشی اما صدایت نه تنها درنیاید بلکه کَکَت هم نگزد و بیخیال باشی. نمیدانم، به خودمان شک میکنم. انگار چیزیمان شده. چنان آرام و چنان بیصدا بلانسبت مثل گوسفندهای ناامید منتظریم گرگ بیاید و ما را بخورد.
باتری ساعتم را دیشب عوض کردهام بعد از یک هفته بالاخره ساعتی به غیر از چهار را نشان میدهد. چراغ سبز میشود از جلوی هایپری که تازگیها افتتاح شده رد میشوم. دیگر به خودش و کامیونهای پخشِ ساعتِ هشتِ جلویش عادت کردهام. حتی ساختمانی را هم که دورش را بستهاند و آماده تخریبش هستند، دیگر جلب نظر نمیکند. اما آن مرد. مردی که هر روز روی صندلی روبهروی خانهای که دارند خرابش میکنند و توی لیوان یکبار مصرف چای میخورد و سیگار PINE میکشد، همچنان جلب توجه میکند. دوست دارم بیشتر در موردش بدانم. همچنان ذهنم درگیر مرد است که به شرکت میرسم.
نمیخواستم به یک توئیت ساده بسنده کنم. گفتم شرحش دهم. گفتم نخوابم و ببینم و بنویسم.
تاکسی از همیشه دیرتر رسید. یک ده دقیقهای طول کشید تا برسد. اما خب هنوز برای من دیر نشده بود. همسرم تماس گرفت و علت تاخیر را پرسید. همین که تماس را قطع کرد ماشین رسید. یکی از آن سری اولین سمندهای زرد که تحویل تاکسیرانی شده بود. در صندلیاش گودالی ایجاد شده بود انگار که شهاب سنگ خورده باشد. از مسیر جدیدی نمیرود. انگار رفته باشی رستوران و همان همیشگی را انتخاب کرده باشی. درست است که همه چیزش مطابق میلات است اما خب دوست داری تنوع را هم تجربه کنی. بعضی صبحها که ماشینها مسیر متفاوتی را انتخاب میکنند، من هیجان زده منتظرم ببینم از کدام سمت میروند. انگار لگو (lego) را داده باشی به بچهای و او به جای چیزهای معمول و همیشگی یک چیز جدید بسازد. در این بیترافیکی چهار و نیم صبح جوری از کوچه پس کوچهها میروند که آدم خیال میکند اگر همان مسیر مستقیم را بروند سه چهار ساعتی را در ترافیک میمانیم. اما این یکی فقط مسیر همیشگی را میرود و غیر از سه باری که از روی دستاندازها میپرد و همان یک ذره خواب را هم میپراند، چیز دیگری ندارد. در مقصد آخرین باقیمانده دههزارتومانیها را میدهم و حالا من میمانم سه دههزارتومانی که با دادنشان به تاکسی خرد کردهام. همه این پول خرد کردنها برای این است که دو تا سههزارتومانشان را صبح بدهم به تاکسی.
مامور در جواب مسافر جلوی من گفت «نه، بین راه میایسته» انگار که مسافر در مورد نماز و ایستادن قطار پرسیده باشد. همین سوال جواب بود که وادارم میکند در اولین فرصت زمان اذان صبح را چک کنم. دو دقیقه قبل از حرکت اذان میگویند. فرصتی برای شامورتی بازی و پریدن پایین و وضو گرفتن نمازخواندن با عجله و عین فنر پریدن در قطار نیست. مثل بچه آدم آرام گرفتم و سرجایم نشستم و منتظر ماندم ببینم بغل دستیام چه کسی است.
صندلیام ردیف دوم است و جایش کمی تنگ. صندلیهای ردیف دوم جای پای کمتری نسبت به باقی صندلیها دارند. من با دانستن این قضیه و با توجه به اینکه دو سه باری بلیت را پس داده بودم دیگر به همین یکی رضایت دادم.
دو دقیقه قبل از حرکت زمانی که همه صندلیها پر شده بود، آقایی که انگار ی باشد در کت و شلوار، میآید و بغل دستم مینشیند. بنا به سنت سبیلها را کوتاهتر کرده است. در کنار آن یک ریش پنج میلیمتری هم روی صورت دارد. از این کیفهای زیر بغلی که یک زیپ سرتاسری دارند همراهش است. تا مینشیند یک کتاب ۲۰۰-۳۰۰ صفحهای و یک خودکار از وسایلش در میآورد. با اینکه نور برای مطالعه به نظر کافی میرسد چراغ بالای صندلی را روشن و روی کتابش تنظیم میکند. انگاری که همین که رسیدیم قرار است برود سر جلسه امتحان، با خودکار مشکیاش میافتد به جان کتاب و زیر جملات خط میکشد، در حاشیه چیزی مینویسد، از صفحات به فهرست و از فهرست به صفحات حرکت رفت و برگشتی میکند و از این قبیل کارها. اوضاع جوری پیش میرود که هر آن توقع دارم کتاب را دستم بدهد و بگوید: «ازم بپرس مامان».
برای کویر فرقی نمیکند بهار باشد یا زمستان، برای نماز صبح که میایستد شدت سرما با سرمای بهمنماه تفاوتی ندارد. باد سردی میآید. دو نفر با هم صحبت میکنند. فکر میکنم موضوع همین سردی هوا باشد. یکیشان میگوید: «همه جا برف اومده. آذربایجان، زنجان و این چیزها». همین که سوار میشویم، نور و رنگها آماده میشوند که بروند به جنگ سیاهی شب. آسمان از شرق شروع میکند به زعفرانی شدن. از آن قرمزهایِ دلبرِ خوشرنگ میشود.
خورشید از پشت کوههای سمت شرق جوانه زده است که قطار در یک ایستگاه بین راهی میایستد. نه قرار است کسی سوار شود و نه کسی پیاده. برای شلوغی خط و چیزهایی مثل این است که تقریبا همیشه یک جایی میانِ راه توقف میکند. تقریبا همه خواب هستند. صدای پچپچ دو خانم از پشت سرم شنیده میشود. صدای خروپف و سوت قطار با صدای پچپچ خانمها همراهی میکند و سمفونی شماره یک قطار را میسازند.
تقریبا رسیدهایم. خورشیدِ جوانهزده، حالا رشد کرده و نهالی نوپا است. سیل ماشین و آدم است که کمکم دارد وارد خیابان میشود و اینطور روز جدید از پی روز دیگر آغاز میشود.
ادامه دارد.
سلام،
صبح همه شما خوانندگان محترم بخیر.
نمیدانم آیا این وبلاگ هم به وضعیت سایر تصمیماتی دچار میشود که پر شور و حرارت شروعشان میکنم و بعد از مدتی که تَبَش درونم خوابید، رها میکنم یا که اینبار جور دیگری است. مثالش وبلاگ قبلیام است، درحالیکه یک سال است بهروزش نکرداهام هر روز صبح فقط بازش میکنم و میبندم و میروم تا فردا صبح.
شاید اینبار فرق کند. شاید همین ناشناس بودن کمک کند تا این شور و حرارت بماند. شاید همین ناشناس بودن بزند گَه گَه بر او آب*، امید دارم که این گونه بشود و از شور و حرارتمان کم نشود.
*نسوزد جان من یکباره در تاب
که امیدت زند گه گه برو آب (فخرالدین اسعد گرگانی)
فکر میکردم ساعت سه و خردهای باشد اما نه، تازه دو شده است. دلم برایش تنگ شده. دلتنگی دیگر جانی در بدن باقی نگذاشته است. فردا قرار است بیاید و با هم برویم نمایشگاه کتاب و یک چند خرده کار دیگر هم داریم.
دلتنگی عجیب است. هیچوقت به طعم دلتنگی عادت نمیکنی. همیشه مزهاش برایت تازگی دارد. مثل دارویی است که ییمار جواب کرده میخورد. نه امیدی به خوب شدن دارد نه به طعم دارو عادت میکند. خیال میکنی که خب این همه تکنولوژی، زنگی، پیامی، چیزی شبیه اینها دلتنگی را رفع میکند. اما نه تنها هیچ اثر ندارد، بلکه بعضی وقتها نمک هم میزند روی زخمت، می سوزاند. قلبت تیر میکشد. بغضی میآید و اشک است که میلغزد روی گونهات.
دلتنگی سخت است.
دلتنگی عجیب است.
دلتنگی از پا درت میآورد.
فاصله از همه بدتر است.
همین که خداخافظی میکنیم و در را میبندد، دلم برایش تنگ میشود. انگار که فشار هوا، داخل و بیرون خانهشان متفاوت باشد، از درون شروع میکنم به مچاله شدن. روزهای خداحافظی روزهای بیقراری است، روزهای بی حواسی، بیحالی، روزهایی که منحنی لب رو به پایین است. روزهای خداحافظی، روزهای خیره شدنهای طولانی مدت است. روزهای، گنگ و مستاصل شدن است.
کاش یک خداحافظی کیلومترها ما را از یک دیگر دور نمیکرد.
این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.
زکات علم، نشر آن است. هر وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.
همچنین وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.
یکسال پیش در چنین روزی، یک بله تو گفتی و یک بله من گفتم. دست در دست هم گذاشتیم، عکس گرفتیم. موقع عکس هر چه با دست من کلنجار رفتی که بلکه درست دستت را بگیرم که در عکس خوب بیوفتد، آخر هم نشد. تا الان هم تلاشهایت برای ژست دادن به دستهای من ادامه داشته اما متاسفانه توفیقی در این زمینه حاصل نشده است.
یکسال پیش بود، روی همان لباسهایی که برای مهمانی تنت کرده بودی، مانتویی پوشیدی و با همان شلوار گلبهیات رفتیم عکس سه در چهار گرفتیم. فردایش میخواستیم به آزمایشگاه برویم و عکس لازم داشتیم.
یکسال از آن اولین قدم زدن با تو، من با کت شلوار و تو با با لباس مهمانیات میگذرد. از آن لاته که کافهچی شیرین کرده بود، از آن گیر دادن خادم حرم به آرایش نداشتهات، از همه و همه اینها یکسال گذشته است.
عزیزترین من، بیش از یکسال است که دیگر بی تو به سر نمیشود. بیش از یکسال است که تنگی دل گاهی فشار میآورد به چشمانم و آنها را تر میکند. جانان من، دوستت دارم و هر چه میگذرد این میبینم که این دوستداشتنمان است که دارد قد میکشد و قویتر میشود.
سال ۹۲-۹۳ بود که جلسات پرسش و پاسخ در دانشگاه ما برگزار میشد. در یکی از جلسات دانشجوها اعتراض کردند که شبها، فضای دانشگاه خیلی تاریک است و چشم چشم را نمیبیند. معاون داشنگاه هم شروع کرد به جواب دادن که سال فلان در دانشگاه فلان که از دانشگاههای به نام است، ظلمات کامل بود لامپ که هیچ، روشنایی مهتاب هم نبود و اینجا وضعیت خیلی خوب است و جوری روشن است که انگار در حد استادیوم نیوکمپ پروژکتور دارد. وسط همین حرفها یکی از بچههای اصفهانی هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت: «سِگَم داشت؟». یعنی باشد، قبول. آنجا تاریک بوده و چیزی معلوم نبوده ولی خب سگ هم داشته؟ هزار جک و جانور دیگر هم داشته و یا فقط صرفا تاریک بوده؟ آخر دانشگاه ما علاوه بر تاریکی مامن هزار جور جانور وحشی و اهلی هم بود.
این وضعیتی که بالاتر گفتم، دقیقا وضعیت مملکت ماست. مردم هر چه مینالند و شکوه و شکایت میکنند، مسئولان محترم جوابهای سربالا میدهند و مثال از مردم ممالک دیگر میآورند که چمیدانم ژاپنیها فلاناند، آفریقاییها اینطور هستند، مردم در چین یک وعده غذا میخورند و هندیها در فضای باز قضای حاجت میکنند. اما خب یکی نیست که به آنها بگوید آنها این همه اهن و تلپی که ما داریم را هم دارند؟ این همه ادعا دارند که چنیناند و چناناند؟
اصلا ببینم آنها این همه سگ هم دارند؟
ساعت نه رسیدم و فردا صبحش میخواستم برگردم. تا رسیدم رفت و برایم آب طالبی که درست کرده بود را آورد. نشستیم و کمی صحبت کردیم. ساعت یک شده بود و میخواستم یک چند ساعتی را تا پنج صبح بخوابم و با قطار پنج برگردم. دستم را گرفت و زل زد به من. معنی شعر سایه را اینجا فهمیدم:
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
اولین کتابها را سال ۹۴ به من هدیه داده است. ذوق خواندم تقدیمی که اول کتابهای مینویسد قند در دلم آب میکند. آنقدر لذت بخش است که هیچ چیز جای آن را نمیگیرد. مخصوصا زمانی که مینویسد: «به تو که انگار هیچوقت غریبه نبودی و دلت شبیه آسمان بعد از برف است، صاف و صیقلی.»
اولین کتابها از منصور ضابطیان است. دو تا از مجموعه سفرنامههایش، مارک و پلو و مارک دو پلو. عاشق مطالعه، سفر و عکاسی است. عاشق خواندن سفرنامه هم است.
امیدوارم خدا بهمان کمک کند و بتوانیم سفر برویم و ایران و دنیا را با هم بگردیم.
شعر شاید روزگاری فنِّ مردان بوده باشد
بر گلوی ظالمان چون تیغِ بُرّان بوده باشد
شعر شاید روزگاری دور، در مُلکِ خراسان،
با ابوالقاسم پیِ احیای ایران بوده باشد!
شعر شاید روزگاری در ردای حرفِ حقّی
همدمِ پیری به غُربتگاهِ یُمگان بوده باشد!
گاه شاید در میانِ تُرکتازیهای دونان،
با گُمانِ مصلحت در لاکِ عرفان بوده باشد
یا میانِ دلبران در پوششِ باغ و گلستان،
شعر شاید در پیِ اصلاحِ انسان بوده باشد
گاه هم شاید به سعیِ شاعرانی سست عنصر،
تا کمر در خدمتِ دربار و سلطان بوده باشد!
خودفروشی شانِ انسان نیست، آری ای برادر!
کاش اما در ازای لقمهای نان بوده باشد.
از میانِ شعرها،تاریخ این را میپسندد:
«شعرِ آزادی که با شاعر به زندان بوده باشد!»
حسین جنتی
درباره این سایت